عشقی که دست خودم نبود... چیزایی رو مینویسم که کل شبانه روز ذهنمو درگیر کردن. و تو سرم به خودم میگم.
|
بعد از تقریبا 4 ماه زجر و سختی ای که کشیدم دیگه واقعا حسی به عباس ندارم.. و وقتی به این حس رسیدم که فهمیدم اون هیچ حسی به من نداره... آشنایی با عباس بد نبود. خیلی برام سخت بود. ولی خیلی چیزا رو یاد گرفتم. با آدمای زیادی آشنا شدم و شناختمشون. بیشتر با دنیای اطرافم آشنا شدم و اینو فهمیدم که من اگر چه خوب نیستم اما خیلی با بقیه فرق دارم. یعنی من و زهرا. و نمیخوام هیچوقت تغییر کنیم. اینو یادگرفتم که همه مثل خودم نیستن و همه مثل من فکر نمیکنن. یه خوبی دیگه هم داشت اینکه من بلد نبودم از خودم عکس بگیرم یا ژست بگیرم. یبار عباس گفته بود عقب مونده ای. الان دیگه حرفه ای شدم. بهترین فایده آشناییم باهاش علیرضا بود. شاید از همون اول حکمت آشنایی من و اون رسیدن زهرا و علیرضا بهم بوده:))
عباس مغرور بود و منم نمیتونستم کنار بیام باهاش. از اینکه اینقد غرورم رو براش شکستم پشیمونم. شاید اگه حسم رو نمیگفتم بهتر میبود. شاید هم همون سکینه رو میخواد. ولش دیگه مهم نیست. دیگه عاشق هم نمیشم. بزار عشق هم باشه واسه لاشی هایی که هر هفته با یکی ان. دیگه اگه بخوام هم نمیتونم کسی رو بخوام و اعتماد کنم. حتی بهم توضیح هم نداد که چرا این کارا رو کرده بود. میگفت یه روزی میفهمی. هه. ولش. به قول خودش من اون رو از دست ندادم. اون منو از دست داد. اون کسی بود که براش مهم نبودم اما اونی بودم که خیلی دوسش داشتم.... [ جمعه 98/4/21 ] [ 11:2 عصر ] [ ... ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |