عشقی که دست خودم نبود... چیزایی رو مینویسم که کل شبانه روز ذهنمو درگیر کردن. و تو سرم به خودم میگم.
|
میخوام این عشقی رو که درگیرش شدم رو بنویسم... چون من یه آدمی بودم که میگفتم هیچوقت عاشق نمیشم...
یه آدمی که میگفتم عشق و این چیزا چرته... میگفتم بمیرم هم عاشق نمیشم... اون عاشق یه آدمی که دوسم نداره... همیشه هر کی عشقش یه طرفه بوده رو مسخره میکردم... میگفتم من اگه عاشق هم بشم عاشق اونی میشم که منو دوست داشته باشه... مینوسم چون بفهمم که من یه آدمی بودم تو این دوران که رل و عشقای الکی رو نمیخواست... من اونی بودم که از همه دوست داشتنای امروزی بیزار بوده... اونی که میخواست یکی باشه تا تهش... یکی باشه برای همیشه... یکی که هنوز هم فک میکنه عشق واقعی وجود داره... اینا رو مینویسم چون افکار و احساس الانم هستن... یعنی شاید در آینده برام جالب باشن... شاید در آینده این احساس رو نداشته باشم...
واقعیت اش مینویسم برای اینکه یادم بمونه چقدر زجر کشیدم... بدترین روزای عمرم... بدترین عشقم... اولین عشقم... نمیدونستم و حتی فکرش رو هم نمیکردم یه روزی عاشق بشم... اونم عاشق یکی که دوسم نداره... یکی که غرورش خیلی براش مهمه... اونم یه شهر دیگه... یکی که هیچوقت دوست داشتن منو ندید... یکی که اصلا شبیه من نبود... یکی که حسم بهش دست خودم نبود... من عاشقش شدم... و این دست خودم نبود... یکی که من واقعا میخواستمش... با اینکه میدونستم خیلی با من فرق داره... یکی که با تموم بدی هاش با تموم رفتار بدش با من بازم دوسش داشتم... با اینکه منو بازی داد... قلبم... قلبم رو شکست... از اعتمادم سوء استفاده کرد... ولی بازم دوسش دارم... و این یعنی عشق... یکی که شاید عشق واقعی رو نمیخواست... یکی که... دست من نبوده... دست من نیست... همش بخاطر دوست داشتنش سرزنش میشم ولی دست خودم نیست.. نیست... نیست... شاید عشق برا من نباشه... شاید من نباید عاشق بشم... چون اون خوشگلا رو دوست داره... منم که زشتم... شاید اگه موهام رو بزارم و آرایش کنم خوشگل شم... ولی من نمیتونم ناراحتی امام زمانم(عج) رو تحمل کنم... من نمیخوام کسی منو برای قیافه ام بخواد... من میخواستم اون منو برای اخلاقم بخواد...اما مثل اینکه اخلاق منم خوب نبوده... شاید اون این اخلاق رو دوست نداشته... من یه دختر احمق و سادم ... همون دختر زودباور... همون دختری که بلد نیست به اونی که دوسش داره بگه دوستت دارم... همون ساده ای که یواشکی و همه جا حواسش بهش بود... همون دختری که مثل بقیه دخترا دلبری نمیتونه... همون که نمیتونه بگه عشقم،عاشقتم،عزیزم،نمیتونه بزاره عشقش بغلش کنه... نمیتونه دست عشقش رو بگیره... نه بخاطر اینکه دوست نداشته باشه... نه فقط بخاطر حرمت حضرت فاطمه (س)... همون دختری که متعهد بود همیشه.... همونی که وقتی بهش میگن جونم، عزیزم یا حتی آجی یجوری میشه... همونی که حتی نمیتونه بگه من دوستت دارم... اره من همونم... ولی همیشه با رفتارم نشون دادم که چقد دوسش دارم... همیشه یواشکی حواسم بهش بود... همیشه پنهانی استوریاش رو چک میکنم.. کی رو لایک میکنه،کی آنلاین میشه، با کی حرف میزنه... همه رو چک میکنه... همون احمقی که همه چی رو میفهمید اما به روش نمیاورد... من همونم... همون که واسش همش گریه میکنه ولی هیچوقت بهش نمیگفت... همون که همش میگه فراموشش میکنم اما نمیتونه... همون دختری که یواشکی مواظبش بود... همون که خیلی احمق بود... من همون ساده ام... همون که دوست داشتنم رو همه فهمیدن اما خودش نفهمید... همون که خیلی تنهاست... چون هیچکی درکش نمیکنه... همون که همه حرفاش رو تو ذهنش تکرار میکنه... همون که یواشکی گریه میکنه... همون که تنهایی دردو دل میکنه... اره من همونم... همون که هیچکی دوسش نداره... چون مثل بقیه بلد نیست... مثل بقیه بلد نیست حرف بزنه، عاشق باشه، همون که نمیتونه بگه کیا رو دوست داره... ولی هواشون رو داره... همون که هیچکی هواش رو نداشته... همونم همون... همون که قلبم درد میکنه... همونی که از بس فکر میکنه همش سردرده... همون که مثل بچه ها رفتار میکنه... ولی افکار بزرگانه ای داره... همون که دیوونه بازی میکنه... اما قلبش پر درده... همون که میخنده و بچه بازی میکنه اما غم هاش رو نشون نمیده... همون دیوونه ام... شاید کارام بچگونه باشه... اما غمای بزرگی داشتم... تجربه های سختی داشتم... من همونم... حال همه رو خوب میکنم... با همه دیوونه بازی میکنم اما کسی از دلم خبر نداره... شاید عشق برا من نباشه... شاید عشقمم برا من نباشه... شاید قسمتم نباشه چون من هر کاری کردم ندید... شاید من هیچ جایی تو زندگیش نداشتم... شاید اصلا به من فکر هم نکرده باشه... شاید من اصلا براش مهم نباشم... اما اون همونی بود که با یه حرف کوچیکش کل روز رو خوشحال بودم... همون که با تموم وجودم عشقش رو احساس میکردم... همون که تا یه پیام میداد قلبم وایمیستاد... اون همونی بود که تونسته بود بین این همه آدم منو عاشق خودش کنه... خیلی دوسش دارم... با اینکه میدونستم برا من نیست اما باهاش کلی رویا پردازی کرده بودم... بین همه خوبای دنیا اون بود که تونست این حس عجیب رو بهم بده... اما منم دختر بدی نبودم... فقط ساده بودم... چون انتخاب خودم بود... منم میتونستم مثل بقیه باشم... اما... دختر بدی نبودم.. اما شاید قلب باید یکی رو بخواد که قلبش برام نتپید... شاید یه روزی یادم بیوفته بگه خیلی خنگ بود...خیلی چرت میگفت. خیلی کنه بود. خیلی پیگیر بود. خیلی حسود بود. خیلی گیر میداد. خیلی توجه میکرد خیلی دیوونه بازی میکرد.. اما... اما خیلی دوسم داشت...
شاید یه روزی اونم دلش برام تنگ شه... شاید یادم بیافته... [ یکشنبه 98/4/9 ] [ 4:43 عصر ] [ ... ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |